معنی گسیخته بودن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

گسیخته

گسیخته. [گ ُ ت َ / ت ِ] (ن مف) بریده. ازهم جدا شده. رجوع به گسیختن شود.


لگام گسیخته

لگام گسیخته. [ل ُ / ل ِ گ ُ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) مطلق العنان. افسارسرخود. بی بندوبار. لاابالی.

فرهنگ فارسی هوشیار

گسیخته

(اسم) بریده جدا شده.


افسار گسیخته

مهار گسسته، بی نظم، سرخود، بی تربیت

فرهنگ معین

گسیخته

(گُ تِ یا تَ) (ص مف.) بریده، از هم جدا شده.


لگام گسیخته

(~. گُ تِ یا تَ) (ص مف.) بی بند و بار، لاقید، لاابالی.

فرهنگ عمید

گسیخته

گسسته،
پاره‌شده،


لگام گسیخته

اسبی که افسارش را پاره کرده،
[مجاز] لاقید، بی‌بندوبار، سرخود،

مترادف و متضاد زبان فارسی

گسیخته

بریده، پاره، دریده، قطع، گسسته، منفصل، منقطع،
(متضاد) متصل

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

گسیخته بودن

1157

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری